۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

رباعی 113



اندیشه ماییّ و دگر انیشی
نوشی به خیالِ من و ما را نیشی
با کون بپَری گر سرِ کیرم غصّه
از سر پَرَدت گر سر و پا تشویشی

رباعی 112




افسانه بوَد همچو سلیمان اسحَق
دریا خورَد آن خورده فریب از زورق
رفتی پی اعمال نکو رفتم لیک
اندر پی کونهای نکو من یا حق

رباعی 111



روزم همه شب گشت و شبم شد شبتر
چشمان تو از مَه به شبم کوکب تر
مفکن به جهنمم که کون اَر کردم
این بس که مرا کرده لواطم ابتر

رباعی 110




کشتم به جهان غفلت و آهم محصول
خود کرده ام از اشرف خلقت معزول
با رفتن سر کون نشود آسوده
باشد پس ِ هر عرض بیش از وی طول

رباعی 109




گفتی نخورم در رمضان گفتم چشم
گفتی نکنم تا نکنی بر من خشم
یک شد دو و دو چند و شد احکامت بیش
از آنکه بوَد بر چُل پیغمبر پشم

رباعی 108




گشتم پی ِ ِ تو ای بَس و گردیدم گرد
حسرت همه اندیشه ام و آهم ورد
در مکتب دهر ارچه بیاموزندت
ملاش کند کون شب و روز از شاگرد

رباعی 107



تابیده به ما مهر و مه و اختر ها
چشمم شده از دوری هریک تر ها
با یاد تو کیرم شده گر اینگونه
با کون تو گردد بس از این شخ تر ها


رباعی 106




جایی نشدم در دل سنگینت یافت
موی سیهت بیرق تقدیرم بافت
دیبا که فلک کرده به هجده سالش
پیش از خط ِ ختنه گاه ، از هم بشکافت

رباعی 105



گر میرم و گر مانم و باشم بی تو
اما و اگر ، آهی و کاشم بی تو
در باغ پَسَت سرو روان آن کو بود
با دست ِ جلق اکنون بخراشم بی تو

رباعی 104



از رسم جهان وه چه کشیدم فریاااد
پیمانه وی اَه که چشیدم فریاااد
اندر کف خود خرزه خود دیدم دوش
جای گل ِ کون بین که چه چیدم فریااااااد

رباعی 103



از بستر ِ دی هر که سحر بر جسته
از نو شده شب غرق همان آهسته
سولاخ نکو آنکه به کونت بر کند
گویی به جهان کار ِ تو می دانسته

رباعی 102



تابیدن خورشید اگر از بهرم بود
بی تو همه ملک جهان زهرم بود
کون تو و صد چون تو همی کردم گر
با ما و نه بر ما کهر دهرم بود

رباعی 101



تا سر بوَدَم تن ندهم بر ذلت
یک باشم و گر لشگر باطل ملت
دانم نه که بی مویی کونت بوده
یا پهنی چُل پارگیش را علت

۱۳۸۷ شهریور ۳۱, یکشنبه

رباعی 100



خوابم تو و رویای تو ام بیداری
بیدارم و خوابم نکند دیداری
آینده و حالم همه حسرت اما
کون کردن ما ماضی استمراری

رباعی 99



چون دار فنایم نبپاید بسیار
زاهد شده ام روز و شبانگه عیار
کون را نبود گرچه پرش بنشانش
بر کیر و ببین بی پر و بالش طیار

رباعی 98



آزاده ام از خرقه و دستارم کن

بالم بده و جعفر طیارم کن

در ماه خدا بنده وی می کن شاد

با کون تو جُنُب لحظه افطارم کن

--رمضان مبارک--

رباعی 97



بختت چو نباشد چو نباشی بهتر
بر هیزم تر شعله نپاشی بهتر
گرچه نبود مانع کارم لکن
پشم از کُس و کون ار بتراشی بهتر
هنگام خراشیدن کونت با کیر
بیهوده گلو گر نخراشی بهتر

رباعی 96



پیشانی ما را زده تقدیرم داغ
پاکم نکند خوب و بد هفت آفاق
بر کیر گنه پیشه من یا قاضی
کن با کُس و کون حکم جنابت ابلاغ

رباعی 95



گر نزد خدایی ببر از ما نامی
شاید کندم یاد و دهد دشنامی
بر کیر منت خانه و رفتی هی هات
فرعون به مصریّ و گدا در شامی

رباعی 94



خاک از چه کند زنده و گیرد جانش
درد از چه دهد چون ندهد درمانش
ما دربدر کون و ز فضلش الله
چسبانده یکی بر دَر ِ هر انسانش

رباعی 93



ما یوسف و کاروان به چاهم ناید
شب تیره برون منجی و ماهم ناید
رهزن چه کند جز جلق و جز اسمتنا
گر کون به دو پا خود سر راهم ناید

رباعی 92



شاهان همه در خاک و غلامان جاشان
بر گردن خر دُرّّ و جواهر هاشان
آنان که به ما کون ز ستم نادادند
با کیر اجل جمله هوا شد پاشان

رباعی 91



در سایه بیاسای و به مردم بنگر
کشتی همگانند و همه بی لنگر
چوبین چل ما گیر و کنش از فولاد
!در کوره کون با هل و تف آهنگر

رباعی 90



افسانه شدستیم و به کاغذ زندان
بگذشته مرا کار گره از دندان
حالی که دهد نافله اش زاهد را
در کردن کونست و زنا را رندان

رباعی 89



چیزی نطلب تا که نخواهند از تو
دریا شو که با پوزه نکاهند از تو
در کون تو مهرست و خلایق چون گل
گیرنده همه قوّه باهند از تو

رباعی 88



هر جامه تو را رنگ جماعت سازد
روز و شب ما چک چک ساعت سازد
هر دم که بخوانی چُل ما آوازت
با یک هُل و تف غرق اجابت سازد

۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه

رباعی 87



آتش به دل ار چشم تو ام انگیزد
زان به که ز دل آه فراقت خیزد
امشب پس ِ جنگیدن ِ عمری با نفس
کیرم به پست شهد شهادت ریزد

رباعی 86



بالا نرود هرکه که محکم گیرد
کاهد چو کسی بیشی خود کم گیرد
چُل در خُم ساقی نتوان آسان کرد
باران دل صحرا همه نم نم گیرد



رباعی 85



مستم چو نسازد ز چه سازم با جام
رویا چو نسازد ز چه سازم با شام
کون دادن و کردن چو صلات الجمعه
الا به جماعت نپذیرد انجام



رباعی 84



ای کرده مرا از گل و در گل کرده
در گند جهان عطر خوش هل کرده
کونی که شده پاره ندارد در یاد
کو داده و یا داده و دلدل کرده


رباعی 83



خواری نکشم تا که گل آرد باغم
بلبل نشوم تا بگذارد زاغم
در شام سیه کون تو خواهم کردن
با موی سیه تا نرنی شلاقم





رباعی 82



مرغی نکند بیضه که خوارد مارش
نی تا بکند بهر کسی انبارش
یاری که بوَد کون وی از مغزش بیش
از بهر شب جمعه نگه می دارش




رباعی 81




چیزی که جهان نکرده بر ما عرضه
هر خواهش ما حواله دادش خرزه
دادم به تو کیریّ و بگیرم بازش
خوش بخشش و خوشتر بر ِ مومن قرضه


۱۳۸۷ شهریور ۱, جمعه

رباعی 80



یک دم خوشیَت بوده و یک دم عزلت

چندی همه درویشی و چندی دولت
اینها به تو رفتند و چه شد ؟ پس چیزی
نبوَد چو به کون تو گذارم آلت


۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه

رباعی 79





آسان چه بسا برده دلم گیسویی
چشمی نگهم کرده به دیگر سویی
مسجد اگر از بهر تو دارد محراب
دارد بر ِ کون کردن ما پستویی


۱۳۸۷ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

رباعی 78



در عالم امکان خوشی ام نا ممکن
هم زندگی و خودکشی ام ناممکن
آتش زده ای بر دل و جان آن سان که
کون تا ندهی خامُشی ام نا ممکن

۱۳۸۷ مرداد ۱۲, شنبه

رباعی 77


آورده مرا چون تو به دنیا شهوت
تجمیع دو ابله به شبی در خلوت
از زاد و وفات ارچه نباشم راضی
کونت کنم و راضیم از آن اَلبَت

۱۳۸۷ مرداد ۱۰, پنجشنبه

رباعی 76



روز از پی شب گشت پیاپی تحمیل
خوبی به بد و بد به بَتر شد تبدیل
صد تن کند انگشت و یکی بگذارد
یک تن ببرد گنج چو صد تن زد بیل

۱۳۸۷ مرداد ۹, چهارشنبه

رباعی 75



بودی و مرا خبر نبود از بودت
دانستم و دیر است و ندارد سودت
با کون دل ِ ما شاد و لبم خندان کن
گرچه نکند کیر خرم خشنودت

۱۳۸۷ مرداد ۳, پنجشنبه

رباعی 74



در دیده ما اشک و به دل هم افسوس
آتش چو به جان گشته نباشد محسوس
خوش بر چُل ِ ما نشین که بر این دیوار
جغدی هم اگر نشست ، نَبوَد منحوس

۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه

رباعی 73



درياي زمانست و دران ماهي پر
هر خاطره ی مرده به اعماقش دُر
تا عطر خوش کردن ِ کون بر خیزد
بر آتش کیرم بنشین چون کُندُر

۱۳۸۷ تیر ۲۲, شنبه

رباعی 72


صد بین و مکن زان همه باور هم یک
بر جان چو نِه ای چون به جهانی مالک؟
چون طفل ِ دَر ِ حجره بقّالی کیر
دوزد به پَسَت چشم و بگوید ذلک

۱۳۸۷ تیر ۱۲, چهارشنبه

رباعی 71


دیوار جهان بوده هم از اوّل کج
مسلم بپرستد بُت ِ مکّی در حج
آن جامه که با خون جگر بافندی
بر کون تو کیرم درَد از هم رج رج

۱۳۸۷ تیر ۱۱, سه‌شنبه

رباعی 70


ما گشته تمام و جاده باقی مانده
مستیم و زجام ِ باده باقی مانده
رفتی تو و از لوازم کون کردن
تنها بَر ِ ما اراده باقی مانده

رباعی 69



هر نیمه شب قصه دیگر دارد
روزم یک و شب غصه دیگر دارد
کیرست و مرا خایه به جفتی اما
ساقی هوس آن سه دیگر دارد

رباعی 68



ما را نبَرد یاد تو جایی هرگز
رویا نبود حسن و سجایی هرگز
بس خرزه مردم به پسَت جا دادی
نا مانده دران جای رجایی هرگز

۱۳۸۷ تیر ۱۰, دوشنبه

رباعی 67



بنگر که چه خوش قامت ساقی باشد
با هر نگهش مِی به خُمم می پاشد
بیهوده مکن خوش دل خود با کونش
چون کار جهان بر دل ِ خوش می شاشد

۱۳۸۷ تیر ۷, جمعه

رباعی 66



رقصیدن گل بهر خزان بالاجبار
ربّی نپسندد که نباشد جبّار
در وصف تو صد قصه اگر هم گوییم
مسلم ندهد کون که به کعب الاحبار

۱۳۸۷ خرداد ۳۱, جمعه

رباعی 65


قارونم و مالم همه غارت ر فته
آزادم و در گور اسارت رفته
بس خوبی و پاکی به پَست پس کیرم
نی بهر وطی بل به طهارت رفته

رباعی 64



دیدار تو گر می نشود مقدورم
حاجت ده بگو پس به خم انگورم
هنگام ودا از چه نکردم هِی هااااات
در کون تو با هرچه که بودی زورم

۱۳۸۷ خرداد ۳۰, پنجشنبه

رباعی 63



دیدیم و و جهان نبوده جز افسانه
آواره بِه از خاک مزارش خانه
بر قله قاف ار بکنی رخت از تن
آیم که ببینم کُس و کون دزدانه

رباعی 62



تیرم زده هرکس که بدیدم مجروح
هل داده اگر دیده که هستم بر کوه
با حکم من از کون بکنید آن پیری
کو گفته وطی در دُبرستی مکروه

۱۳۸۷ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

رباعی 61


بینم نه کسی لایق صحبت کردن
سگ بهتر از اینان به محبت کردن
پشمش چو زنی کون بر ِ گا آمادست
دیگر چه نیازی به منبت کردن

۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه

رباعی 60



هر گه که زدودم دل و جان از شکها
خوردم همه از غفلت خود پاتکها
گفتی ز تو بگذشته نگفتم چیزی
سیخت زدم از کون و زدی پشتکها

۱۳۸۷ خرداد ۱۹, یکشنبه

رباعی 59


عالم سیَه و از بد ِ بختم زالم
هستی شده باریّ و بَرَش حمّالم
با اینکه دَرَد اینهمه غم کون از ما
از اینکه ز کون می کنمت خوشحالم

۱۳۸۷ خرداد ۱۷, جمعه

رباعی 58



چون حادثه ای خوش نپذیری تکرار
باد آنچه بَرَد پس ندهد با اصرار
جز کون مسلمان نکنم تا با کیر
مشتی بزنم بر دهن استکبار

۱۳۸۷ خرداد ۱۳, دوشنبه

رباعی 57




دنیا به من و با تو وفا کی کرده
بس چون تو و من خورده نه یک قی کرده
هر صاحب سر وقت صغارت از کون
با خرزه ما مشق قلم نی کرده

۱۳۸۷ خرداد ۱۱, شنبه

رباعی 56



آید اجل و ما همه خوابیدستیم
دست کمکت آید و ما بی دستیم
یک یک همه بر خاک خواهیم افتاد
از چشم جهان چونکه بباریدستیم
در دادن کون هر چه تو تنها باشی
در کردن وی ما و جهان همدستیم

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

رباعی 55



قائم نبوَد هیچ ِ جهانش برذات
آییّ و روی یک کم و بیش از ذرّات
تا کون بکنی نیم حقیقت دیدی
کون هم بده خواهی چو جمیع الذات

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

رباعی 54



بالای جهان دیدم و هم پایینش
هم دست ِ نشاننده و هم گلچینش
از کون همه مو بیند اگر تلخ اندیش
سولاخ ِ وسط بیند و بَس خوش بینش

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۱, شنبه

رباعی 53


از مردم این جهان جدا افتاده
در شک همه از عدل ِ خدا افتاده
زد قرعه فلک به نام هر کس کاری
کُس گفتن و کردنَش به ما افتاده
هرگز نخوری کیر مرا گر گویم
اندر پی ِ کون دی به کجا افتاده
در کوفه ز جلق مرده و نامش از بخت
بین شهداء کربلا افتاده

۱۳۸۷ اردیبهشت ۹, دوشنبه

رباعی 52



وهم است و خیالی ّو جهان بینیمش
خون و عرق مردم و نان بینیمش
ما یوسف پاکیزه و اما هیهات
کون تو زلیخای زمان بینیمش

۱۳۸۷ اردیبهشت ۶, جمعه

رباعی 51



داند چک ِ آبی که بخوارد ارضش
از اِنس و گیاهان همه ماند هرزش
از پنجره دُزد آید و از در ارباب
انگشت و چُل هر دو به کون از درزش
مثبت همه اندیش و همان خواهد شد
چون من که کنم کون تو هر دم فرضش
کون و همه پشمم بسِتان ار من لیک
کونت بده تا صبح جنابت قرضش

۱۳۸۷ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

رباعی 50


عالم همه بر گرد هوس می گردد
رویای تو هر صبح عبث می گردد
سرگشته مشو کونت اگر داری دوست
با گردش سَر پیش ِ تو پَس می گردد
کیرم به تو آموزد و بنشین بر آن
چون قدّ کدو حبّ ِ عدَس می گردد

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

رباعی 49



از چَشم خُمارت نگهی ما را ده
زان جام شرابت قدَحی ما را ده
با اینکه دلم رضا به غیر از کون نیست
کُس بیش و کم و گاه و گهی ما را ده

۱۳۸۷ فروردین ۳۰, جمعه

رباعی 48



افتاده ز چشم من و تو صد صد اشک
بُرد ابر بهاران به چنین باران رشک
در کُس کده دی شیخ ِ بیابانم گفت
کون کن که همی کار ِ جهان باشد کشک

۱۳۸۷ فروردین ۲۹, پنجشنبه

رباعی 47



کس را بگزد گر که تبهکاری مار
هر رشته ببیند شَبَه آن غدّار
یالالعجب از مومن کون بدریره
کو سجده رود روز و شبان هفده بار
کون از زن همسایه مکن افلاکون!
گفتا که نخست جار و پس ثُمّ الدّار

۱۳۸۷ فروردین ۲۵, یکشنبه

رباعی 46



با باد سحر هر چه که دی بودی رفت

هر آنچه که گفتستی و بشنودی رفت

شب تا به سحر پاره شود از نو کون

تا شب ز سحر گرچه به بهبودی رفت

۱۳۸۷ فروردین ۱, پنجشنبه

خرزاکون 2


به صحرا شدم عشق باریده بود
فلاکون بر این جمله خندیده بود

بگفتا که این شیخ ما بو سعید
مگر پشم کون جای سر دیده بود

* * *

بدیدم نه عشقی که در این جهان
نه در قعر دریا نه در آسمان

اگر عشق بینی میان دو جنس
یکی بوده بین بهایم وَ اِنس

که چُل میل کون دارد و کون به چُل
نظر دارد آنسان که صحزا به گل

تو می خوانش عشق و کن آسوده خود
بگو کیر ما شد به کون خود بخود

اگر خرزه لا پای مجنون نبود
اگر زان ِ لیلی کُس و کون نبود

قدم گر نمی زد که او ضربدری
به رقصاندن کون خود دلبری

کِی عشقی بُدی بین ایشان قوی
که گوید ازان ناظم گنجوی

اگر کون ِ شیرین چنان کون تو
نمیشد به سالی ز مو ها درو

کُس ِ وی اگر چونکه رویت سیاه
ببودی بگفتند اَه اَه ، نه آآآآه

دو پستانش ار چون نمی بُد انار
چو منصور بودی به بالای دار

دو چشم سیه گر که نابودشی
به پشم چُلت کِی زدی آتشی

و یا اینکه مو های وی بوده بور
وزان زَر ندادی کَسی را به زور

گمانم که پَشم کُسَش بوده فِر
به هنگام دادن ببودی چغر

ولی هرچه بودست خوش بوده وی
ز کون همچو کوزه ، کَمَر همچو نِی

اَگر هم نمی بوده اش این همه
سخن خوش بگفتست در محکمه

چُل قاضیان را به وقت قضا
فرستاده چون طَیر اندر فضا

که رایَش علیه ِ کُس و کون دهد؟
نَهَد لیلی و کون به مجنون دهد

بگفتند برخی دو قسمست عشق
یکی عشق تَن کو بُوَد پست و زشت

دگر گونه اش بوده عشق خدای
که گیرد چو آتش به جان ِ تو جای

بگویند آنان که کردن بد است
بِه از کون و کُس مسجد و گنبد است

شنیدیم و گفتیم یالالعجب
جنابت بد و خوب ماه رَجَب؟

چنین بوده گر زود مرد طریق
تو بنداز کیر خود اندر حریق

بُوَد بهترین کار مردان حق
همان کُنج ِ مسجد شب ِ جمعه جلق

چه حاصل کنی تو ز پرهیز و گاه
زنی جلق به حمام و ریزی به چاه

چه حاصل به سَر بودن حُبّ ِ کُس
ولی مالش سَر به مهری ز ِ رُس

بهشتت که وَعدَش به قرآن بُوَد
برو جنده خانه همانسان بُوَد

مخور می ، مکن کون ، مزن جلق پسر
که باشد به روز جزا دردِسَر

همه عضو و اعضا علیهت گَواه
یکی یک بگویند بی اشتباه

دو چشمت بگویند او بوده هیز
پَر و پا چه می دیده در زیر ِ میز

ز سوراخ ِ در یا که از لای آن
فرو کرده چشمش به کون زنان

لَبَت گویدی این دغَل خورده کُس
دماق ِ تو گوید که بوییده چُس

دو گوش تو گویند بشنیده است
قصص از کُس ِ فاحش و کیر مَست

چپ و راست دستان ِ تو گفتگو
کنند از جلق و عکس ِ پستان او


یکی گوید این کُس بمالیده است
به کون کرده و بر دهان برده دست

یکی گوید او در خیابان گَهی
زد انگشت و گرخیده چون روبَهی

به هر کوچه بنموده کونها مدام
به انگشت سبابه او قتل عام

فرو کرده کُس کش سپس داده پیچ
کزان کون بجز نام نامانده هیچ

فغان ار که نوبت به کیرت رسد
همینها که گفتم یکی بُد ز صَد

بخیزد وِی و پس گشاید زبان
سپس خداندی یک به یک مردمان

یکی را بگوید که کردی ز پس
یکی دیگری را ز پیشش سپس

بخارانده تُخم و بخارانده ریش
دراورده از هر دو ایشان شپیش

سپس کنده مویی ز تخم یسار
همی گفته بر امّت بی بخار

که این بوده ریش رسول خدا
خوریدش ز آخر به تا ابتدا

بماند که گر غیر اینهم نبود
نبودی در این کار ِ فرخنده سود

بگوید سپس این زنا کرده بس
تپانیده زنهای از خویش و کَس

به یادش نبود این سخن از رسول
که کاهد خرد بر چُل افزوده طول

چُلش کرده چون چوب و مغزش نخود
شده هند کُس کش به جنگ اُحُد

نهاده زمین دین و کون سر گرفت
به دین شد شُل و خرزه بنموده سفت

به جای وضو تف زده بر چُلَش
به کون زد شتل تا نماید شُلَش

نهادی درش پس بدادی فشار
بداده چنین بذر کفر انتشار

که کونی که داده نگردد صلاح
نه با پند و اندرز و نی با سلاح
همش خارد و چاره خارشش
بود کیر سخت دو خایه کشش

نخیزد دگر چون رود بر سجود
بَر ِ صاحبش هم ندارد که سود

یگبرندت و پس ز کیر شَخَت
به تیپا تپانند د ِ دوزخت

چو این باشدت پس سرانجام کار
نباشد نجات تو داد و هوار

به دوزخ بسوزند هم خایه ات
هم آن کیر بدکار همسایه ات

به کیرت که در آن جهان آن شَوَد
خوشا چُل که در کون جانان شود

در آخر بخور کیر من را تو دوست
به همراه پشم و به همراه پوست

که رفته که باز آمد از آن دیار
که را بوده در بود ِ خود اختیار

بیا نزد ما کون خود آشکار
بکن تا کنم با تو آن نابکار

فشارم به کونت چنان محکمش
که گویی زیادست حتی کمش

از آتش به دوزخ ندارم که بیم
بُوَد ترسم از کون ِ خوش بر گلیم

که از آتش ار هم توانم گریخت
همه آب رویم همان کون بریخت

نیار آن گُهَر را به نزدیک ما
که من عارف و کون چو رقص سماع

زنم چرخی و بیخود از خود شوم
شود کون درختیّ و هُد هُد شوم

زنم نوک بر آن کون خوش عطر خوب
تو منصور و من را بگو دار کوب


بَرد آبرویم اگر پشم کون
به از آنکه از دوریش دل به خون

خوشا من پیاده وَ ساقی سوار
بخندم من و او زند هی هوار


که این نعره ها کوه هم بر کند
همه کرک شیرانه ی نَر کند

ز مستی چو پُرسی همین باشد او
همین کردن خرزه در کون فرو


نداری چو باور بپر با پَسَت
به چُل تا رسد میوه نارَسَت

شُد این مثنوی هم ز هفتاد بیش
ز پیشت بده پس ز پس میده پیش

۱۳۸۶ اسفند ۲۴, جمعه

رباعی 45



از این همه اَختر نه یکی پیدا نیست
روزست و دلی تا به سحر شیدا نیست
کیرم که به رایگانت امشب دادم
چون لقمه فرو برکه چُنین فردا نیست

۱۳۸۶ اسفند ۲۱, سه‌شنبه

رباعی 44



فردا برود هرکه به سویی دیگر
دیگر کند این جهان طلوعی دیگر
حالا بکنم کون و کنم موکولش
باقیّ ِ سخن به گفتگویی دیگر

۱۳۸۶ اسفند ۱۹, یکشنبه

رباعی 43



از دامنه باید که شدن بر قُله
بودست جرقه ای فروزان شعله
شورتت بکن اَر کیر منش دیدی شق
دریا نرود کس به تنش با حوله

۱۳۸۶ اسفند ۱۸, شنبه

رباعی 42



جامم بده و دین ِ مرا دیگر کن
بازیچه ام و بازی و بازیگر کن
تیری که به شوق کرَمت اندازم
بر کون بنه و تُف زن و کاریگر کن

۱۳۸۶ اسفند ۱۵, چهارشنبه

رباعی 41




گشتم پی اَسباب و سببها چندی
مومن نشدم هرچه زدم ترفندی
تدبیر جهان کردم و غم فرسودم
تا شاد شوم گوی کون آرَندی

رباعی 40



از دفتر ما عمر کَنَد یک یک برگ
پیشین چو پسین خورده خط و آخر مرگ
سیمین رُخی و یقین که زَرّین کونی
راز ِدل نامه همه گوید سربرگ

رباعی 39



بَرهم زدمی چشم و فلک بر هم زد
نقشی همه از آنچه نمی خواهم زد
شاهد به شبی گم چو کند فانوسش
باید که رَه ِ کون و کُسش با هم زد

رباعی 38




بشکسته بسا خشت رُسش سیمین ظرف
صد دانه به خاک حبس و اندر دل حرف
با خاطره کون سپیدت دِی ماه
کیرم بکنم چون سَر ِ کبکان در برف

رباعی 37



غم خوردم و خورد مارا اندوه
جسمم همه خاکست و چو بادستم روح
گم گشته به صحرا شَوَدی هم پیدا
کیرم نشود درین کُس ِ پشمنبوه

رباعی 36



بیداری و خفتن همه باطل دوری
سَرگرم کند خدای خلقش طوری
تا راز مَگو بهر تو فاشش سازم
کن جامه ز تن تا بکنم فی الفوری

رباعی 35



هر راز مگو بهر تو فاشش سازم
دل را چو صدف زخم و خراشش سازم
در کلّه کیرم هوس و شهوت نیست
کون میکنمت که خوش تراشش سازم

رباعی 34




بالا سر خود گیر و نه دستانت بین
باید چو الف بود و نه خم چونان عین
هر گاه و گهی کون تو خارد می گو
بر گردن کیرم چو بَسی دارد دین

رباعی 33



خورشید و مَه اَر از پی هم درکارند
بازیچه به دست خوش ِ کردیگارند
اندیشه ناز از سر کون بیرون کن
چون خایه و چُل فارغ از این افکارند

رباعی 32



دیوان و دَدان گشته همه نیکو روی
انسان شده هر گاو و خر و هر یابوی
ساقی نزند پشم کُس اَر یک هفته
بیشش بُوَد از شیخ ِ بیابانی موی

۱۳۸۶ اسفند ۴, شنبه

رباعی 31



عمری که بداده باد و خواهد برد آب
آمد ز یکست و بَر ِ رفتن ابواب
شَق چون بکنم بدان که صاحبخانه
آید به سرای خویش بی دَقّ الباب

رباعی 30



نَرمت کُندی فلک اگر خارایی
درویشیَت آموزد اگر دارایی
تقوا بَر ِ دِل باشد و نی کون نادان
بر کیرم اگر مُسلم و گر ترسایی

رباعی 29



گو هر چه شَود شَود نگویم آوَخ
کند اَرچه ز فرشم یک و یک دنیا تخ
آن کون نتواند که بسوزد دوزخ
پس کِی رسَدش گزند از کیرم شَخ

رباعی 28



سَربَسته همی گویم و خود می کن فهم
باشد همه را در همه یِ چیزان سهم
آن کون نتواند که بسوزد دوزخ
خوش میده نخواهی تو که ازایزد رحم

رباعی 27



میوه چو رسد گندد اگر ناچینند
اختر ز چه رخشد اگرش نابینند
سربسته همی گویم و خود می کن فهم
حیف از چُل ما چونکه بران ناشینند

رباعی 26



کُفرم چه بسا سخت تراز توحیدت
تاریکی ِ من خوبتر از ناهیدت
میوه چو رسد گندد اگر مانَد دیر
پپس بهتر اگر کیر ِ من از کون چیدت

۱۳۸۶ اسفند ۲, پنجشنبه

رباعی 25



از آب و گِلَت آنکه درآوَردَستی
داد عُمر چو بادیّ و چو اَبرَت هستی
صد کیر ِ چو من کون ِ تو گرداندی غیب
بی حُقه و بی حیله و بی تردَستی

رباعی 24



گو سایه نشین اسیر تاریکها
بین آمده خورشید نزدیکیها
امشب گذر از ما و گذارم تا نیک
کونی کنم و بعد ِ سَحَر نیکیها

رباعی 23



تاریکم اگر بَسته دلم بر خورشید
بالا نشود آب تا ناجوشید
با کونِ شهیدان شَوَدَت کون محشور
از جام چُلم چون مِی وحدت نوشید

رباعی 22



غم با دل من کرده رفاقتها دیر
هرگز نشد این بین فراقتها دیر
با کون تو هم دگر نخیزد کیرم
چون جلق زدم و شدست ساعتها دیر

۱۳۸۶ اسفند ۱, چهارشنبه

رباعی 21



با سایه نشستن کُنَدت سر اَنجام
تنها تر از این چونکه رسد شب هنگام
با خرزه نشین چونکه به سَر اَندر کون
با مَه رود و به مِهر بیرون از دام
از پشم چُل و گردی کون کِی کم شد
کون کیر و اگر خرزه دَهی کونش نام
ای خرزه به کون بر سر خود دل ناده
دائم نَبُوَد مِهر ، بالا بَر بام

رباعی 20



نورَم بده تا سوی سحر رَه یابم
سوزن بَرِ تو به خرمن کَه یابم
از بخت بَدَم هر چه که کون میبینم
تا بُن هَمگی به مو مُسلّح یابم

رباعی 19



ترسیده زِ دریا نشود گر غرقه
هرگز نَبود جز شپشی در خرقه
از ریشه بکندَست خدا گر هم لوط
لوطی شده صد چهر و دو صدها فرقه

رباعی 18



خواهد چو خدا اَبرِ سیه باراند
هم حکمتِ بختِ سیَه ما داند
جز کون خوشت که آیدی خوش مارا
کس می نتواند که چُلم خواباند

رباعی 17



مویَت چو کَمَندم کِشَدی هَر رشته
این خرمن گیسو ز چه کردی هِشته؟
با عشوه و نازَت چو به دلها کِشتی
با کون دِرَوی پشمِ به چُلها کِشته

۱۳۸۶ بهمن ۳۰, سه‌شنبه

رباعی 16



اَبر آرَد و بادَش بَرَد و باز آرد
گل را کَنَد و هَرزه علفها کارد
دستی نَبُوَد کو که ز ما گیرد دست
اما دو صد انگشت ، اگر کون خارد

رباعی 15


خوش بودنِ ما زادِ فراموشیهاست
سو سو زِ پِی اش وَه که چه خاموشیهاست
اَندر شُدن خَرزه به کون تا پایان
پایانِ خوشِ جمله هَم آغوشیهاست

۱۳۸۶ بهمن ۲۸, یکشنبه

رباعی 14



گُم گَر که شدی راهِ نوینی بُگزین
افتادی اگر مَرکبِ نو می کن زین
لرزد به گَه رفتن رَه کونت چون
بِشناسَدَمی که شاهم اندر قزویمن


رباعی 13



جز رفتن و رفتن نکند هر لحظه
وین زلزله را نباشدی پس لرزه
زانگه که زدم دست به کونت تا حال
جلق هرچه زنم گول نخوارد خرزه

رباعی 12



خوش نایدتم! مِی که خوش آید مارا
مستی چه اگر دیر نپاید مارا
مِی هَرچه خورم چونکه نخوابد کیرم
در وقتِ چنین کونِ تو باید مارا


۱۳۸۶ بهمن ۲۷, شنبه

رباعی 11



نقشی زده بودم که برآبش کردی
باطل همه رویا چو سَرابش کردی
از تاکِ دلم خون بچکاندی دیری
با دیری و دوریت ، شرابش کردی
وین قلعه یِ چُل سر به فلک می سایید
با کون به سرش جسته خرابش کردی
هر گه که چُلم سرود بیداری خواند
کونی پُرِ مو به ترس ، خوابش کردی

۱۳۸۶ بهمن ۲۶, جمعه

رباعی 10



دستت نکشی خود که کشیدت میوه
نقشت پس آیینه بُوَد از جیوه
بر خرزه عَسل مالم و بر کونت قند
تلخیّ تو شیرین کُنَدَم این شیوه


رباعی 9



گُل را بُوَدی خار و تو را کونی خوش
زخم اَر بزند آن بُوَد این مردم کُش
گفتم شکنم کون تو چون ابراهیم
مَستش شدم و خورد به تخمم چکّش

۱۳۸۶ بهمن ۲۵, پنجشنبه

رباعی 8



دیری بگُذشتَست و نه انگار انگار
این کرده جهان را بُوَدی کِردیگار
با سر به جهان چونکه شُدستی اندر
بر کلّه ی کیر ِ ما شَوی رَستیگار


۱۳۸۶ بهمن ۲۴, چهارشنبه

رباعی 7




از نو ندهد تا که نگیرد هر دَم
مانم به زمین تا که چوآن می گردم
خوش تا به جهان آیی و خوش خواهی رفت
بعد از وَلَد و قبل وَفاتت کردم
از کونِ منَش بلا بگردان یا رب
بر کونِ کَسان گرچه بلا آوردم
گردون دَهدش روزیِ درخور هر چیز
بر کون تُف و اَخ بر گل نازک نم نم


۱۳۸۶ بهمن ۲۳, سه‌شنبه

رباعی 6



گُل را ببرد بادِ خزانش با خود
ایّام بَرد آب روانش با خود
با خود چه برم چونکه بدانم جانا
کس می نبرد به خاک جانش با خود
هنگام صلاتم چو که یار آمد باز
بُرد آن کُس و کون بانگ اذانش با خود
بر فرش چمن وَه که چه کونها دادند
کی برده ولی فرش چمانش با خود؟


۱۳۸۶ بهمن ۲۲, دوشنبه

رباعی 5



بیهوده به ماه و آسمان چشمت دوز
شب کُن به امید ماه تابان هر روز
از آتش دوزخ اگرم بیمی بود
با کون همه ی مذهب و ایمانم سوز


۱۳۸۶ بهمن ۲۱, یکشنبه

رباعی 4



پاینده نماند به جهان بد یا خوب
کوبد علف و گندم زَر خرمنکوب
در عالمِ این چنین دو رَه بیشت نیست
بنشین سر چُل یا بنشانندت چوب



۱۳۸۶ بهمن ۲۰, شنبه

رباعی 3



باد اَر نَدَرَد صبح ز گلها پرده
کِی میوه شود بر سر بُن پَرورده؟
ای کون سحر آمد تو که خوابی از دوش
بر خیز و ببین شیخ... کیر آورده


۱۳۸۶ بهمن ۱۹, جمعه

رباعی 2



بنگر به تهی گشتن ما از ایمان
بشکن همه جامی که بود پُر نیمان
دانم نرود میخِ ز آهن در سنگ
اما نه چُلست آهن و نی کون سیمان


۱۳۸۶ بهمن ۱۷, چهارشنبه

رباعی 1



کون را بده جانم که نکو خواهد بود
کون تا ندهد مزرع مو خواهد بود
اسکندر و چنگیز و سلیمان ، قارون
باقی چو بماندند همو خواهد بود
رنجاندن مهمان نبود شایسته
در پشت تو کیرش چو فرو خواهد بود
جنگ اَر چه بود ز روبرویش بهتر
جنگ چُل و کون ز پشت و رو خواهد بود