۱۳۸۷ فروردین ۱, پنجشنبه

خرزاکون 2


به صحرا شدم عشق باریده بود
فلاکون بر این جمله خندیده بود

بگفتا که این شیخ ما بو سعید
مگر پشم کون جای سر دیده بود

* * *

بدیدم نه عشقی که در این جهان
نه در قعر دریا نه در آسمان

اگر عشق بینی میان دو جنس
یکی بوده بین بهایم وَ اِنس

که چُل میل کون دارد و کون به چُل
نظر دارد آنسان که صحزا به گل

تو می خوانش عشق و کن آسوده خود
بگو کیر ما شد به کون خود بخود

اگر خرزه لا پای مجنون نبود
اگر زان ِ لیلی کُس و کون نبود

قدم گر نمی زد که او ضربدری
به رقصاندن کون خود دلبری

کِی عشقی بُدی بین ایشان قوی
که گوید ازان ناظم گنجوی

اگر کون ِ شیرین چنان کون تو
نمیشد به سالی ز مو ها درو

کُس ِ وی اگر چونکه رویت سیاه
ببودی بگفتند اَه اَه ، نه آآآآه

دو پستانش ار چون نمی بُد انار
چو منصور بودی به بالای دار

دو چشم سیه گر که نابودشی
به پشم چُلت کِی زدی آتشی

و یا اینکه مو های وی بوده بور
وزان زَر ندادی کَسی را به زور

گمانم که پَشم کُسَش بوده فِر
به هنگام دادن ببودی چغر

ولی هرچه بودست خوش بوده وی
ز کون همچو کوزه ، کَمَر همچو نِی

اَگر هم نمی بوده اش این همه
سخن خوش بگفتست در محکمه

چُل قاضیان را به وقت قضا
فرستاده چون طَیر اندر فضا

که رایَش علیه ِ کُس و کون دهد؟
نَهَد لیلی و کون به مجنون دهد

بگفتند برخی دو قسمست عشق
یکی عشق تَن کو بُوَد پست و زشت

دگر گونه اش بوده عشق خدای
که گیرد چو آتش به جان ِ تو جای

بگویند آنان که کردن بد است
بِه از کون و کُس مسجد و گنبد است

شنیدیم و گفتیم یالالعجب
جنابت بد و خوب ماه رَجَب؟

چنین بوده گر زود مرد طریق
تو بنداز کیر خود اندر حریق

بُوَد بهترین کار مردان حق
همان کُنج ِ مسجد شب ِ جمعه جلق

چه حاصل کنی تو ز پرهیز و گاه
زنی جلق به حمام و ریزی به چاه

چه حاصل به سَر بودن حُبّ ِ کُس
ولی مالش سَر به مهری ز ِ رُس

بهشتت که وَعدَش به قرآن بُوَد
برو جنده خانه همانسان بُوَد

مخور می ، مکن کون ، مزن جلق پسر
که باشد به روز جزا دردِسَر

همه عضو و اعضا علیهت گَواه
یکی یک بگویند بی اشتباه

دو چشمت بگویند او بوده هیز
پَر و پا چه می دیده در زیر ِ میز

ز سوراخ ِ در یا که از لای آن
فرو کرده چشمش به کون زنان

لَبَت گویدی این دغَل خورده کُس
دماق ِ تو گوید که بوییده چُس

دو گوش تو گویند بشنیده است
قصص از کُس ِ فاحش و کیر مَست

چپ و راست دستان ِ تو گفتگو
کنند از جلق و عکس ِ پستان او


یکی گوید این کُس بمالیده است
به کون کرده و بر دهان برده دست

یکی گوید او در خیابان گَهی
زد انگشت و گرخیده چون روبَهی

به هر کوچه بنموده کونها مدام
به انگشت سبابه او قتل عام

فرو کرده کُس کش سپس داده پیچ
کزان کون بجز نام نامانده هیچ

فغان ار که نوبت به کیرت رسد
همینها که گفتم یکی بُد ز صَد

بخیزد وِی و پس گشاید زبان
سپس خداندی یک به یک مردمان

یکی را بگوید که کردی ز پس
یکی دیگری را ز پیشش سپس

بخارانده تُخم و بخارانده ریش
دراورده از هر دو ایشان شپیش

سپس کنده مویی ز تخم یسار
همی گفته بر امّت بی بخار

که این بوده ریش رسول خدا
خوریدش ز آخر به تا ابتدا

بماند که گر غیر اینهم نبود
نبودی در این کار ِ فرخنده سود

بگوید سپس این زنا کرده بس
تپانیده زنهای از خویش و کَس

به یادش نبود این سخن از رسول
که کاهد خرد بر چُل افزوده طول

چُلش کرده چون چوب و مغزش نخود
شده هند کُس کش به جنگ اُحُد

نهاده زمین دین و کون سر گرفت
به دین شد شُل و خرزه بنموده سفت

به جای وضو تف زده بر چُلَش
به کون زد شتل تا نماید شُلَش

نهادی درش پس بدادی فشار
بداده چنین بذر کفر انتشار

که کونی که داده نگردد صلاح
نه با پند و اندرز و نی با سلاح
همش خارد و چاره خارشش
بود کیر سخت دو خایه کشش

نخیزد دگر چون رود بر سجود
بَر ِ صاحبش هم ندارد که سود

یگبرندت و پس ز کیر شَخَت
به تیپا تپانند د ِ دوزخت

چو این باشدت پس سرانجام کار
نباشد نجات تو داد و هوار

به دوزخ بسوزند هم خایه ات
هم آن کیر بدکار همسایه ات

به کیرت که در آن جهان آن شَوَد
خوشا چُل که در کون جانان شود

در آخر بخور کیر من را تو دوست
به همراه پشم و به همراه پوست

که رفته که باز آمد از آن دیار
که را بوده در بود ِ خود اختیار

بیا نزد ما کون خود آشکار
بکن تا کنم با تو آن نابکار

فشارم به کونت چنان محکمش
که گویی زیادست حتی کمش

از آتش به دوزخ ندارم که بیم
بُوَد ترسم از کون ِ خوش بر گلیم

که از آتش ار هم توانم گریخت
همه آب رویم همان کون بریخت

نیار آن گُهَر را به نزدیک ما
که من عارف و کون چو رقص سماع

زنم چرخی و بیخود از خود شوم
شود کون درختیّ و هُد هُد شوم

زنم نوک بر آن کون خوش عطر خوب
تو منصور و من را بگو دار کوب


بَرد آبرویم اگر پشم کون
به از آنکه از دوریش دل به خون

خوشا من پیاده وَ ساقی سوار
بخندم من و او زند هی هوار


که این نعره ها کوه هم بر کند
همه کرک شیرانه ی نَر کند

ز مستی چو پُرسی همین باشد او
همین کردن خرزه در کون فرو


نداری چو باور بپر با پَسَت
به چُل تا رسد میوه نارَسَت

شُد این مثنوی هم ز هفتاد بیش
ز پیشت بده پس ز پس میده پیش

۱۳۸۶ اسفند ۲۴, جمعه

رباعی 45



از این همه اَختر نه یکی پیدا نیست
روزست و دلی تا به سحر شیدا نیست
کیرم که به رایگانت امشب دادم
چون لقمه فرو برکه چُنین فردا نیست

۱۳۸۶ اسفند ۲۱, سه‌شنبه

رباعی 44



فردا برود هرکه به سویی دیگر
دیگر کند این جهان طلوعی دیگر
حالا بکنم کون و کنم موکولش
باقیّ ِ سخن به گفتگویی دیگر

۱۳۸۶ اسفند ۱۹, یکشنبه

رباعی 43



از دامنه باید که شدن بر قُله
بودست جرقه ای فروزان شعله
شورتت بکن اَر کیر منش دیدی شق
دریا نرود کس به تنش با حوله

۱۳۸۶ اسفند ۱۸, شنبه

رباعی 42



جامم بده و دین ِ مرا دیگر کن
بازیچه ام و بازی و بازیگر کن
تیری که به شوق کرَمت اندازم
بر کون بنه و تُف زن و کاریگر کن

۱۳۸۶ اسفند ۱۵, چهارشنبه

رباعی 41




گشتم پی اَسباب و سببها چندی
مومن نشدم هرچه زدم ترفندی
تدبیر جهان کردم و غم فرسودم
تا شاد شوم گوی کون آرَندی

رباعی 40



از دفتر ما عمر کَنَد یک یک برگ
پیشین چو پسین خورده خط و آخر مرگ
سیمین رُخی و یقین که زَرّین کونی
راز ِدل نامه همه گوید سربرگ

رباعی 39



بَرهم زدمی چشم و فلک بر هم زد
نقشی همه از آنچه نمی خواهم زد
شاهد به شبی گم چو کند فانوسش
باید که رَه ِ کون و کُسش با هم زد

رباعی 38




بشکسته بسا خشت رُسش سیمین ظرف
صد دانه به خاک حبس و اندر دل حرف
با خاطره کون سپیدت دِی ماه
کیرم بکنم چون سَر ِ کبکان در برف

رباعی 37



غم خوردم و خورد مارا اندوه
جسمم همه خاکست و چو بادستم روح
گم گشته به صحرا شَوَدی هم پیدا
کیرم نشود درین کُس ِ پشمنبوه

رباعی 36



بیداری و خفتن همه باطل دوری
سَرگرم کند خدای خلقش طوری
تا راز مَگو بهر تو فاشش سازم
کن جامه ز تن تا بکنم فی الفوری

رباعی 35



هر راز مگو بهر تو فاشش سازم
دل را چو صدف زخم و خراشش سازم
در کلّه کیرم هوس و شهوت نیست
کون میکنمت که خوش تراشش سازم

رباعی 34




بالا سر خود گیر و نه دستانت بین
باید چو الف بود و نه خم چونان عین
هر گاه و گهی کون تو خارد می گو
بر گردن کیرم چو بَسی دارد دین

رباعی 33



خورشید و مَه اَر از پی هم درکارند
بازیچه به دست خوش ِ کردیگارند
اندیشه ناز از سر کون بیرون کن
چون خایه و چُل فارغ از این افکارند

رباعی 32



دیوان و دَدان گشته همه نیکو روی
انسان شده هر گاو و خر و هر یابوی
ساقی نزند پشم کُس اَر یک هفته
بیشش بُوَد از شیخ ِ بیابانی موی