۱۳۸۶ فروردین ۸, چهارشنبه

The Final Evening


یکی اژدها آمد از دوردست
فلاکون جفت کرد و از جا بجست
که اینست هفتاد و یک خرزگان
سر راهش ای کون تو هرگز نمان
که گر یک ز هفتاد و یک را خوری
بقیه چگونه به کونت بری؟
خدایا مگر کون بد کرده ایم
که اینگونه از کون بد آورده ایم
تو گفتی نکن ، من بکردم ولی
تو دادی مرا خرزه از اولی
تپانیدن کون بدانم خطاست
حساب چُلم لیک با من دو تاست
که خیزد چو چل من دگر کیستم
سراپل چُلم من دگر نیستم
مرا خرزه ای چون بدادی تو سخت
دو خایت بر آن میوه ها بر درخت
تو دادی چو داس و تو گفتب برو
به خرزه بجز کون چه کردن درو؟
تو خود جای من هاا خدایا بگو
که جز چُل به کون تا کنون کرده تو؟
چنین گفت و دید اژدها آمده
سر کون خفته چه ها آمده
بگفت اژدهایش فلاکون تویی؟
بگو تا بدانم کنون هااا چویی؟
ندارد پیمبر چنان تو خدای
که اینگونه عالم دهد او به گای
که پیغمبران گرچه عالم به گا
بدادند ، لیکن نه با کیر پا
اگر مغز مردم بکردند پوک
...تو ریسیده ای پشم کونها به دوک
باری ، اژدها افلاکون را گفت که هان ! پس گنده اینها تویی ، و شجاعشان تویی و بزرگ خایگانشان تویی
و بدان که اگر تاکنون کون بدر برده ای زان روست که من اهل شکارم و طعمه آسان نخواهم
و کونی که افتد ز آسمان نخواهم ، که دل بستن بر بخت و اقبال کردار فرومایگان است
و ما نه به تصادف راست کنیم و نه آنچه قضا و قدر خواست کنیم
گر بخت خفته ، بیدارش کنیم و با کیر و خایه یارش کنیم که ما نه آنیم که باد ما را برد و نه چون رفتگان گوییم : این نیز بگذرد
!که آری ، بگذرد ! لیکن بگذارد و بگذرد !
و ما نی گل آفتابگردانیم که خورشید رقصاندمان و نی مردمان ، که ماه خواباندمان
نه کتاب که روزگاران خواندمان و پاره کند و به سبزی فروش محل دهد به دیناری و به در همی

***
باشی به جهان زخم و زمان مرهمی
قندی چو شوی حل به درونش همی
بس نقشه و طرح مردمان برده آب
گر زان تورا برده ندارد غمی
صد برگ نو آرد همه روزان بهار
شب آید و باقی نبود یک همی
فرزند خدایی ، ز پدر ها هی هات
!فرزند ! فسوسااا ! پسر رستمی !
آوردۀ بادی بَر عالم بدان
بر باد دهد تو را بَرِِِ درهمی

***
باری ، چو اینهمه گفت ، افلاکون را دو چشم گرد شد و مو ها سیخ و پشم ها فِر
و فرمودش : هاااا! خوب گفتی اما تو اژدهایی و اینگونه سخن در دهان انسان خوشست
که اشرف المخلوقات است و فرستنده فاتحه بر اموات است
و کننده باقیات الصالحات است
و جهان را خدای بَر ما ساخته
, و خورشید علم کرده که بر مانور فشاند
و ماه را بر آنکس که خرزه در کون فشارد ، که دستش خط نخورد و بهایم را فرموده که مسخر ما باشند
و بر برخی نشینیم و برخی را دوشیم و برخی را خوریم
و گاو از بهر شیر
و مار از بهر کیف و کفش
و جوجه بهر جوجه کباب
و سوسک بهر دمپایی
و گنجشک بهر سنگ پرانی بچه کونی های همسایه
و ماهی بساخته تا ما در قایق نشینیم و جلق زنیم و سر قلاب طعمه زنیم و در آب اندازیم و بگیریم
که روغن ماهی دارد و اُمگا-3 دارد و قلب را قوی سازد و آب پشت را فراوان
پس ما دوباره جلق زنیم و طعمه سر قلاب زنیم و ....
و میکروب را بساخته تا بیمار شویم و قدر سلامت بدانیم ، سپس نزد حکیم رویم
و آن حکیم همان بوده که در مکتبخانه ، همکلاسان کونش میگذاشتند
و نمی فهمید که سرش در کتاب بود و گاه هم که می فهمید ندانستی که کیست ،
چون شدت مطالعه چشمش را کم سو کردانده بوده
و گر هم می فهمید و می دید ، غلطی نتوانستی که کردی ، که کونی که عمری زمین گذاری
چو خواهی که برداری بینی که گشاد شده و سنگین شده
و اینها از او بر ناید
و همان بوده که که خرخوان بوده و کون به قلم چی می داده و کتاب می برده و تست می خورده
!و همان او پول ویزیت بگیرد و آمپول زند و منشی داشته باشد و سیخ زند !
...و چه و چه !
!!!و تو که باشی؟ و شاخ نشو !
و اژدها گفات : و اژدهایان بساخته تا کون یاوه گویان درند و حظ برند و بر این و آن پرند
و تو چرا گویی که خر از بهر سواری تو ساخته اند؟
و ای دَیّوث و ای ژازخای پس شیشه از بهر سنگ ساخته اند و از بهر خرزه ، کون تنگ
و کنون رازی با تو گویم ...
تو هیچ دانی که اینها را چه دشمنی با اژدهایان است ؟ و مگر همینها نیستند
که سازمان حفاظت از محیط زیست دارند و گونه های در خطر انقراض را می پایند
و شکارچیان را می گایند؟
افلاکون سر پایین انداخت و با تخمش بازی کرد که یعنی ندانم و اژدها این دانسته بودی
و گفتا بدان و آگاه باش که ما اژدهایان را خصلتی باشد و او اینست
که نه گوشتمان را کس تواند که خورَد و نه گوشمان برَد
نه پوستمان تواند کند که کیف سازد و دافان به دوش اندازند
نه پشممان تواند چیند که شال بافد و کلاه پشمی که مشهدی حسن و کل عباس و امینم سر کنند
و نه در تماشاخانه دم جنبانیم و شلاق خوریم و از حلقه آتش پریم
و نه در باغ وحش مانیم که مردم بیایند و تماشا کنند و سفره بیندازند و آش پزند
و پوست هندوانه مارا پرت کنند و ما آن خوریم و صد بار شکر الله گوییم
و نه گله ایم چو گوسپندان که چوپان خواهیم
و نه سرباز وظیفه ایم که دژبان خواهیم
!و نه دهقان ، که خان خواهیم !
و این بدان که فرزند بشر آنان پسندد که همگنان اویند و یا سودش رسانند
!پس محبوبترین نزد وی گوسپند است ، که پر سود است و چون اوی است!
و من تو را گویم که اینها را بیم کون نیست و اینهمه از جای دیگر آب خورد
چه تو گمان کرده ای اینان با کون چه کنند؟
روزها بر زمینش گذارند و شبها زیر آن و اینش
و من اگر روزی یک کون کنم اینها را امامی بودست که روزی ز صد بیش می کرده
و شانه به ریش می کرده و بر قبر پدرشان جیش می کرده!
و آنگه که مُرد مردم برایش آن کردند که کردند و قبری ساختند
!که بیا و ببین و برین !
!و باز تو را گویم که درّه دشمن کوهست و نیل دشمن نوح
و اینان را زانکس خوش آید که چو یک کون کند ، صد کون دهد
!نه آنکه کُس کردن داند و کُس لیسی نخواهد!
و بدان که ما شمشیم که در صلح زنگ زند و آن پاییم که گر ندود ، لنگ زند
و خورشیدیم که بر شیشه ها سنگ زند و کون خفتگان را اُردنگ

***
حالی تو مرا بگو کدامین خواهی؟
خواهی که خدایی کنی یا دین خواهی؟
آنی که چو شق کند دو صد کون گاید
یا اینکه جلق و دعا و آمین خواهی؟

***

باری تو مرا بگو که این کتاب در دست تو چیست؟
!گفت : کتاب آسمانی !
اژدها گفت :
لکن اینجا زمین است و این بکارت نیاید
با کتاب آسمانی چگونه بر زمین زندگی توانی کرد؟
و این کتاب آسمانی را به پرندگان و جهندگان و فضا نوردان و بشقابان پرنده رانان واگذار
و مرا گوی که اگر در این کتاب تنها بشارت می دادند و تهدید نمی کردند و
تنها سخن از حور بود و از عذاب گور نبود
و قسم به سین و طور نبود ، دیگر چه مومنینی بود و چه مومناتی بود و
چه کشکی بود و چه پشمی بود؟
که خلق عالم یا زناکار میشدند ، یا ریاکار ، یا جفا کار ، یا آن کار در خفا کار
یا پا در هوا کار یا خرزه در قفا کار

***
نیکی نه بجز ز ترس شرها بوده
خوبی همه بی طعم و خطر ها بوده
پرهیز کُسان نی که زحب الله است
از بیم چُل و خرزه خر ها بوده

***

و نه جز این است که خوبی همه نفی است ؟ و همه این نکن و آن نکن است؟
و این چو نسخه ایست که طبیبان بیماران را نویسند که این نکن و آن نکن و آن نخور تا شفا یابی
و آیا نه که خوبی همان نکردن بدی ست؟
و این خوبی شما از خود چه دارد ؟ و از مزه چه دارد و از طعم چه دارد ؟
که کون نکن ... زنا نکن ..... جلق مزن ...... ستم نکن .....دزدی نکن ... دروغ نگو....
!و به آنچه داری خوش باش که قسمت بوده و قضا بوده و قدر بوده
و نیکی همه نخواستن است و ندیدن و نکردن ، آری که این نیکیست ، لیک نیکی بیماران است
و محتاجان به طبیب و شفا
پس یا در میان شما یک تن سلامت نباشد و راست قامت نباشد یا نیکی سلامت پیشگان
و در خاک ریشگان یکسره چیزیست دیگر
بگو تا بدانم ، راستی آسانتر است یا دروغ؟
و مگر این نیست که دروغ زیرکیست؟ و راست گفتن هنری نیست که آنچه شده ، شده..
لیک آنکه دروغ گفتن داند داستان تواند که گفت
مگر داستانسرایی شعبه ای از شعب خلقت و هنری از جمله هنرها نیست؟
!و ابلهان هم راست گفتن دانند و کودکان هم راست گفتن توانند
و آینه هم ... لیک این شما آدمیان نه اید که خیال نزدتان بس گرامی تر است از هر آنچه واقعیست؟
و مگر موسیقی و مگرنقاشی جز دوری از واقعیتند و جز خلقت آنچه خواهید در ذهن و خیال؟
و مگر "مِی" نزد شما بس گرانمایه نیست؟ و "مِی" دانی که چه کند
و افلاکون فرمودش : آری ، لیک راست گفتن شجاعت خواهد
!و شجاعت شعبی از شعب فضیلت باشد!
گفتش : آری ، گویند ! لیک آنان که این گویند بسیار دیگر نیز گویند
!که صد ز هفتادش به مفت نیزد !
لیک این مرا گو ! چو بینی کیری سوی کون آید و خواهد که گاید ، چه خواهی که کرد؟
یا بدهی ، یا حرب کنی ، یا بگریزی
و دانم که کون دادن در مرام شما فضیلتی نیست ،
اما مگر صدقه نیست که هفتاد بلا دفه کند و قضا بگرداند
و مگر شما قوم صدقه دهندگان نیستسد؟
و مگر نیکو کار نیستید؟
و مگر دادن زانچه داری مر مردمان را نیکی نیست؟
و دانی که آنچه داری تنها سیم نیست و زر نیست که کون هم هست که کُس هم هست
واز آن نا خرسندید؟ و چرا سیم و زر دادن مسکینان را پسندید ، لیک کون دادن نپسندید
و چرا آن فضیلت است و این رذیلت؟
و کون دادن ار نا صواب است ، رز و سیم به مسکین چگونه صواب است؟
افلاکون گفت : هاا که راست گفتی ، لیک این مردمان رسمی دارند و ازدواجش خوانند
و کون را سند زنند و کُس را سند زنند و به نام کنند و مهر گیرند و محرم شوند
: و شب جمعه یکدیگر تپانند و صواب برند و گناهان بشویند و غسل کنند !اژدها خروشید که
پس کون به بها دهید ، نه به بهانه
و کون بی رضا به شوی دادن بِه ز کون از سر رضا دادن نامحرمان را ؟
بگو که چرا! ؟!
افلاکون فرمود : چون خدای فرموده
گفتش : و که گفته خدای این فرموده
افلاکون گفت : کتب آسمانی
گفتا : و آن کتب را که نبشته؟
!افلاکون هیچ نگفت!
: اژدها به سخن آمد
سبحان الله که این کون چیست که دادنش صواب است
و نبرد برایش افتخار
و گریختنش حکمت؟
!!!و چگونه این هرسه صواب توانند بود، بماند
پس ماند آن دو دیگر
و نیز مگر نه که حرب کردن شجاعت است و از فضایل
و آنکه حرب کند ، چو پیروز شود عزّت و شرف یابد در این جهان
و چو بمیرد ، شهید گردد و عزت و شرف یابد در آن جهان
و شما دانید که شهدا زنده اند و نزد پروردگارشاند روزی خورنده
و باز مگر نه اینکه گریختن به وقت و هنگام و دفع خطر نشان زیرکی مرد است
و فراست وی و هوشیاری و خردمندی؟
و مردمان نیز دروغ بسیار گویند تا از خطر جهند ، پس این دروغ فضیلتیست ،
!و نشان هوشمندی مرد!
!افلاکون اینها بشنید ، کتاب آسمانی بر زمین بگذاشت
!!!!از نبوت توبه کرد و استعفا داد ، بر اژدها نشست پریدند و گم و گور شدند!

خواهی که نخواهی و نخواهی که شدن
از آهن زیر خاک گردی که چدن
خواهی روی آنجا چه کنی ای نادان
با نفی و نه و خیر در باغ عدن؟
***
گفتی که به مرد نیک صد کون پاداش
در عالم دیگر بدهندش ای کاش
اینجا چه کند چوکیر وی شق کرده
نقدی ز هزار نسیه بهتر " داداش!"
***
خواهی شوی از جهان به بهتر چیزی
چون خرزه تویی به شوق کون برخیزی
جان سخن ار بخواهیش او اینست
خواهی تو فقط از این جهان بگریزی
***
با دادن جان چگونه جان خواهی یافت؟
ره زعالم پیدا به نهان خواهی یافت؟
خارت به سرست و بر فرازی به صلیب
اِن شاءالله! مُلک آن جهان خواهی یافت
***
انا لالله ... خدا بیامرزادش
اینجا که نشد به آن جهان کن شادش
آرامش جاودان طلب کرد او دوش
با سر به ته چاه خلا افتادش
***
رفتم چو به دیدار تنی زاهل قبور
با گوش دلم شنیدم آواز از گور
یک لحظه در عالم به تماشا نا ایست
جاده نه بجز بهر عبور است و عبور
***
عالم نه که از بهر تماشا کردند
لکن هدفش نه هرگز افشا کردند
پرسیدمشان که این شما کردیدید؟
!!!الله و فرشتگان ، حاشا کردند

۱۳۸۵ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

خَرزاکون


بر آرم چُلی این هوا از لباس
دَرم کون و گویم خدارا پاس
که چل چون برآید نخوابد دگر
کند کون که گردد هوا بی حواس
تُپل گر که شد خوشه کون پسر
زمان درو گشته و فصل داس
یکی کون بیمو توانگر چو تو
یکی کلّه بی مو چو من آس و پاس

***
چُلا سوی کون می شوی گر که تو
پسر قبل رفتن ولی شق بشو
که بر درگه کون نیابی تو راه
که جای چماقست و نی چوب کاه
در آن کون که کیران خر رفته در
چلی چون تو دیگر ندارد ثمر
که بدریده گردیده آن کون چو دوش
تو امشب چرا بر میاری خروش؟
***
من آنم که کونها بَسا دیده ام
ز کونها تو را چون پسندیده ام
تو هم دل به کیرم نبستی چه حیف
نخوردی خیارم تو در فصل سیف
به کُنجی خزیدم کنار از جهان
نگایم تو را چون چرا مردمان؟
ز کون کَسان دل چو بُبریده ام
به دست چپ این خرزه چسبیده ام
**
ولی امشب آیم شبیخون زنم
به کیر شقم من رَه کون زنم
بگایم چنانش که رستم بداد
کس و کون تهمینه بر گای باد
دگر روز آید و لی کون تو
نتاند که دیگر کند خیز و دو
چو بدریده گردیده دوشینه وی
نکن اسب کون را تو بیهوده هی
که اینست فرجام کونها همه
نشانند بر کیر و یا خود بنه
کند پاره شلوار تو خرزهی
پس آن به که کون را به چُل وا دهی
چه آنی که با دست خود نا دهی
به پس گردنی صبح فردا دهی
***
روم از پی کون به صحرای چین
نگایم چو کون کون نذارم زمین
که کون گر نهان قعر دریا بود
چلم بهر گایش مهیا بود
اگر همچو مرغان در آسمان
پرد می پرم چو تیر از کمان
وگر هم گذارد دوپا بر زمین
!هوا می دهم هر دو پایش چنین
***
چو دیشب به یکباره گاییدمت
به سمباده چل چو ساییدمت
پدیداره شد گوهر کون تو
فرا گشته کیرم به مادون تو
به مستی شبم نزد کونت گذشت
به یابوی چل نیز در آن سبز دشت
چو صبح آمدی دیدمت خفته ای
نیاید به یادم ، اشهد گفته ای؟
بکردم دگر باره کونت به چل
به گلدان کون فرو دسته گل
به یادم بیاور چو فردا رسد
به پایان (اگر) موسم گا رسد
مجال ار بود پرسمت راستی
ز زیر چلم زنده بر خاستی؟
***
ز کونهای مویین شدم بر حذر
چو بر پشمشان اوفتادم نظر
که کونهای بیمو مگر مرده اند
کسانی که گفتند ، گُه خورده اند
بدیدم خودم کون بیمو بسی
نکردم اگر چند گادش کسی
بدون کننده نشد کرده ای
مگر کون محصور در نرده ای
که آنهم بدانم به گا می رود
در آن خرزه تا انتها می رود
که کون را تو بسپار دست زمان
که تیری نهاده برت در کمان
که هر ساعتی می کشد بیشتر
کمانش که کون را کند ریش تر
گر امروز تیرش نینداخته
به فردا بدان کارت انداخته
که فردا به گایت دهد آنچنان
که کون را دهی خود به یک قرص نان
**
خدایا چل ما چه بی کون شده
چه بی لیلی این کیر مجنون شده
چلم دادی و کون تو نا داده ای
تو گاینده را چون بگا داده ای؟
خدایا چل ما که افتاده تک
بدور از کُس و کون حور و ملک
نباشد کسی کو نشیند بر آن
بر این تاج و تخت نشیمن دران
که پروانه بی شمع شبها کجا
رود گر نماندست شمعی بجا
چو شمعی شدم من جهان فوت شد
همه کون شدم من جهان لوط شد
صد آوخ که صیاد خود گشته صید
ندارد کُس و کون و دافی و زید
همه جمله هایش به آینده قید
زند بر چلش او گره وقت عید

***
سر راهم آمد یک آبی دو چَشم
سپیدینه تن ، سُرخه لب ، بور پَشم
بگفتم خدایا چه بینم کنون
نه پشم کُسست این بود ارغنون
یه سر دارد او تارهایی ز زَر
!به کونش نگر ، خیز ای کیر خر
به نزدش چو رفتم که گویم سلام
لگد زد به تخمم لگد ! والسّلام
سبو را شکست و دلم همچو جام
فتاده زمین طشتم از روی بام
چُلم شق نگشته بخوابید باز
فروگشت و نادید هرگز فراز
که با سر خُورد بر زمین نیاز
سری کو بر آید به حرص و به آز
***
کُست لشکری دارد از کُرک و پشم
فغان ار بگیرد چلم بر تو خشم
که آتش زند لشکر خصم را
بر اندازد این کوژ و کج رسم را
دهم جمله موهای کون را به دود
چنان گویی اش پشم بودی نبود
مکن جنگ با خرزه آنهم به تَه
وگرنه شوی همچو قوس و قزح
شوی پاره پاره به تعداد هفت
به کون تا تو را کیر ما چون برفت
چو تو شد دگر باز ناید دگر
! ندانسته بودی چُل است این مگر
چو پرواز خواهی که کرد ای عقاب
شبی زیر کیرم ز قبلش بخواب
تحمل نداری چو بر کونت این
دگر برنخیزی خوری چون زمین
نداری تحمل چو بر دسته بیل
چگونه شکافی پسر رود نیل
که آنان که مردان حق بوده اند
به کون زیر عالم بیآسوده اند
چو سیخی زد عالم نگفتند آخ
به لب خنده لیکن به کون رفته شاخ
که برگی اگر باد با خود برد
چنان کوه باشا که طوفان درد

**
فلاکون بسی کون به عالم نمود
همی کرد و می خواند او این سرود
که کون گر چو موشست ما گربه ایم
پلنگیم و شیر درّنده ایم
پلنگم ار آن رو که وقت شکار
بگیرد جمیع حواسش به کار
چو شیرم از آنرو که دارد قوا
زنم زور بیشینه هنگام گا
چل ما شق و هر دو پایت هوا
! نداری رهی جز دعا و دعا
***
به تخمم چرا سنگ ماتم زده
به کون آتش او جمله عالم زده
چو پرسد که اول ز جلق دم زده
بگویم پدر جدّم ، آدم ، زده
درازینه تاریخ گا خوانده ام
به مکتب چو طفلی چُلم شانده ام
تو درسم بده من سراپای گوش
شوم کیر و کاندوم سراپای پوش
تو پشتت به ما من شوم رو به تو
ببخشد بد چُل کُس خوب تو
که اندر جهان جز بدی مانده هیچ
اگر بوده خوبی نمایانده هیچ
****
روم چون به هرسوی این سوی و آن
بدیدم که گردی چو کون این جهان
که دارد بسی باد و باران و برف
بیارد بر آن بار سبزین علف
ز هر جا برآیی بر آن می روی
کی از خاک بر آسمان میروی؟
کند یا کنندش چو کون سپید
چو آدم ز کردن بیاید پدید
اگر گا نمیبودی و کیر و کُس
برون آمدستی ز کون پس به چُس؟
که گا سازد آدم که بس ساخته
ز انسان ز سلول تک یاخته
نگو گا ز کون پس ندارد ثمر
که گر زیر کیرم بخسبی دمر
بدانی که گا داردت فایده
ندادی ندانی ، بدانی بده

نخوابد چلم نا نشد تو به کَس
زند تیر بر کون در تیررَس
شب تار و کیر شق ای داد پس
به کون ای برادر به دادم برَس
که رفتن چو ماندن بباشد عبث
چلی پیش و کیر خری هم به پس

تو را گویمت درسی از زندگی
که مرگ است و لیکن به آهستگی
کنی یا کنندت ولی عاقبت
ملالت بماناد و یا خستگی
بیا نزد ما تا که بازی کنیم
کُس و کون و چل ، خایه بازی کنیم
بیا تا که دنیا به کامم شود
چلم بر کُس و می به جامم شود
بیا تا که کیرم شود همچو سنگ
بیا کن سواری بر الا کلنگ
چو گل در بهاران که بشکفته است
کُست زیر دامان تو خفته است
بهار آمده گو که بیدار شو
به کیران عالم پدیدار شو
که تا گشته استی ز عالم نهان
به تخمش نباشی ، به تخمش نمان
بیا اندر این عرصه می کن نبرد
بده کون مردانه بر کیر مرد
که مردن به میدان جنگ و ستیز
بهین از نشستن به کون پشت میز
چو گنجی نهفتی تو در زیر خاک
خود از مسکنت بهر نانی هلاک
کسی هم نگاید چو کون نا دهی
همان به دران کیر خر جادهی

اگر کیر و کون نی به عالم ببود
شب جمعه پس کار مردم چه بود؟
نه کونی که جلق را بیادش زنی
نه کیری که مرداد بادش زنی
دگر شب به بستر نیاری کُسی
دگر با حیل کون نذاری کَسی
ولی این جهان هم نیرزد به مفت
شود کار مردم خور و ریق و خفت
جهان بی کس و بی چل ای بی پدر
!بدر تار و پودش به دندان ، بدر
بگردد جهان چون ازین بوده پیش
که گردندگی را فلک بوده کیش
در این آسیا آن سپی کرده ریش
بداند چه آید پس از گرگ و میش
چه حاصل شود زین همه سال و ماه
بغیر از فسوس و وَه و کاش و آه
چه حاصل از این خرمن عمر و سال
کَنَد روزگاران چو پر ها ز بال
اگر عمر مردم ازین بیش بود
به بسیاری پشم بر پیش بود
نکردی به والله غیر از تلف
خورندی به صحرا ازین بیش علف
که بس مردمان کو ز عالم روند
پس از آنکه عمری پی نان دوند
بخوردی ، بکردی ، بریدی و خواب
به گردن ازین چار رشته طناب
ولی من بجز کردن کون خلق
بجز کیر و خایه ، کُس و کون و حَلق
ندانم به عالم چه ارزنده است
که آنکس که ناداده بازنده است
جرقّه چو ویران کند جنگلی
دو صد کون دَرد دانه خردلی
که تا قطره ای در ته جام هست
خیال و خمار و می و کام هست


اگر خرزه گردد شبی نیمه خیز
شود سرنوشتش یک از این سه چیز
یکی اینکه گر کاملا شق شود
تواند که تا دسته در کون رود
چونان تیر رسته ز بند کمان
که بر کون فرود آید از آسمان
وگر بر هدف هم نتاند نشست
به هر جا رود به ز زندان دست
اگر نیمه شق ماند و نیمه راست
کنون نیم مردانگیّ ات بجاست
اگر نیم دیگر تو خواهی رفیق
بگوشت بگیر این سخنها دقیق
بماند چل شق به جنگی سوار
که بی مرکب کون نیاید به کار
نه شمشیر خواهد کسی قبل جنگ
نه شق کرده خرزه چو بی کون تنگ
اگر هم بخوابد دگر باره ای
نباشد بَر خیزشش چاره ای
که در عالم خواب و رویا مگر
بگاید کُس تازه و کون تَر
چه در این جهان باشد از بهر وی
ندارد پناهی بجز جلق وَ می
گرسنه همان به که باشد به خواب
که تا از غذا هیچش آید به یاد
در این عالم سر به سر رنج و درد
نروییده بهتر ز صد برگ زرد
نگویم چرا کون ندادی مرا
بگویم به کیرم نگادی چرا؟
چو دعویّ کون نزد ما آوری
کنک کون تو من به چُل داوری
بری کون بیمو بَرِ اهل فن
بگایندت آنان ب کیر خَفن
ندانی تو از کون بجُز رنگ او
بدانم ولی روزن تنگ او
که بیمو اگر مو همی داشتی
نه کَس چُل به کونش همیذاشتی
که بیمویی کون ز عدل خداست
سبک باشد آن پا که دائم هواست
بگویم چرا خایه دارد کنون
شود سوی کون خرزه تا سرنگون
خدایا ببین کیر ما بر هوا
بگو نی نوازی که این نی نوا
دهان باز و چُل جوجه ماکیان
ز دریا فتاده برون ماهیان
بیا تا بگویم ز فردا تو را
من از جام و می را تو از چُل خورا
نشینیم و خندیم و گوزیم و خوش
در کون و کیر خر و یک دو هُش
مکش بار دی را کنونت به دوش
که دی رفت و دیگر نیاید به هوش
دهم دستت اکنون نخ سرنوشت
بپر بر چُل از کون درآ در بهشت
بیاویز بر تخمم و تاب خور
ز زَمزم ظرف کون پُر کُن و آب خور
دمیدند در صور و خوابیده ای
دویدند و کبکی ، خرامیده ای
تو خوابی و کیران همه در سَبو
به تا دسته با سَر بگشته فرو
چه داند به سردار تاج طلا
سر نیزه ها چیست در کربلا
تو خفتی و پاها همه در هوا
تو را خرزه چون زهر و بر کون دوا
که عدل ار بود هرچه بر جای خویش
به کون پس چُل است ار به صورت که ریش
***
مرا کون بیمو نشانم دهید
ز جمله ، ازین و از آنم دهید
که با چشم خود تا نبینم پسر
نگویم که گردد بَرَم دردسر
که کون تا به شلوار بنهفته ای
چو گویی که بیموست ، کُس گفته ای
بُوَد کون بیمو چنان کیمیا
نیابی چو گردی ، چو داری بیا
نه با گفتنت کون بیمو شوی
که دستت به هنگام گا رو شوی
همانان که کون بر هوا داشتند
بَر کیر شق هم دوا داشتند
نه یک تار مو در بدن بودشان
نه بر دست و بر پای و بر کونشان
به کیران بفرموده اما خدا
که کون را ز مویین و بیمو مگا
شنیدم بگفتم که آری ولی
کنم من قبول ، ولی اوّلی
که بیموی کون ار ضرر داشتی
نه این کیر ، مارا ثمر داشتی
که چُل را نخواهم چو بینم که اوی
نبردست ، ازکون کنی عطر و بوی
ولی کون مویینه بد سرشت
چو بدرنگ زاغ و چو کفتار زشت
نگاید کَسش نی ز پیر و جوان
مگر از فرومایگان مردمان
که ز کشنگی مرد او مرده به
ز جمله گدایان شهرست و ده
گرت کیر باشد ، و یک از دو دست
بزن جلق که اسبابش آماده است
***
بسا بیگنه سر به بالای دار
برای ملخها بسا کشت و کار
نیاید بهاری که سر ناید او
بهاران بسازد ، خزان گاید او
ببارد ، بروید گلستان زمین
بتابد بر او تا که میرد همین
که رنج و خوشی دست در دست هم
چنان خایه شادی چنان خرزه غم
که چل از پی کون و کون در حجاب
که چل پرسش و کون بباشد جواب
بیا پاسخ کیر شق را بده
ز کون و ز کُس حق او را بده
که کاخی نباشد مگر صد که کوخ
دو صد چُل زند جلق به یک کون شوخ
سپیدین تنستی ولی کیر سخت
سیاهینه پشم و سیاهینه بخت
به شب کون چو شمع و چُلم شب پره
بگیرد بدینسان ز آبش کره
به کیر شقم جرات و رو بده
بزن زخمش و نوشدارو بده
به کون رستمی کن تو سهراب کیر
رسان مرهممی ، می شود زود دیر
تو زندان غم را گشا با کلید
کند راست دانی و دانم امید
اگر نا امیدی بخواباند او
به امّید ، شق تا سحر ماند او

بیامد نوین سال و نوروز روز
شده شمع جانم ولی نیمه سوز
به غربت فتادم به زندان غم
نه جام می ام مانده نی جام جم
فلک کنده صد صد ز پشم چلم
تو هم گر کنی یک یکی بیش و کم
ولی دانم از در درایی تو زود
بگویی به کیرم تو با کون دُرود
که نازکدلان مهربانی کنند
چو بی زین به کون خرزه رانی کنند
بر آنان که تف دار فانی کنند
بده کونشان تا جوانی کنند

۱۳۸۵ اسفند ۲۵, جمعه

در خُفت و خواب

حالیا ، به سالی در سفر بودیم ، به گرد آفاق می چرخیدیم و انفُس میتپانیدیم
دیدیم که اصحاب شیاطین در سرای سابق ما را گل گرفته و تخته نموده اند ، لیک دانم و دانی
که آن در که خدای بگشوده نتوان بست و به کون از خرزه نتوان رست و هرگز نخیزد ، آلتی
که خدایش گردانده پست که چو راست شود ، خدای خواسته و چون بگاید ، او دانسته
...و چو خوابد او کاسته
، پس به سرایی نو در آمدیم و اسباب عیش گسترانیدیم و با خرز شق زیر آسمان خُسبیدیم
تا مگر پای کونی ز بامی لغزد که گایش به جهانی ارزد و بر آلت افتد و آلت به وی در شود
...و خاک وی به کیمیای سیمینش ، زَر
و تو بهتر دانی کزاین خفت و خوابها نه آبی گرم شود و نه دل بیمویان نرم
بر خاستیم پس چنان که آلت و بنشستیم به فراغت و بستیم کمر به قامت
: که شنیدستم افلاکون اصحاب را فرمود که اصحابشان را فرمایند ، که آن اصحاب اصحاب خود را گویند
خیزید و جهان به کیر خود خیزانید
از کون کَسان به خرزه مو ریزانید
کون را که فلک تهی نمودست از موی
پس آلت حَرب خود به تُف تیزانید
***
کَس کون ندهد به کیر خواب آلوده
در خواب خوش ارچه کون و کُس بنموده
از کیر فلاکون شقی آموختنیست
صد گله کون به سایه اش آسوده
گر خرزه ما کیر سکندر هم بود
بی کون نشود به طول وی افزوده
بیداری بخت و خرزه گر توام بود
کی خرزه کَس شدی به جلق فرسوده ؟