۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

رباعی 113



اندیشه ماییّ و دگر انیشی
نوشی به خیالِ من و ما را نیشی
با کون بپَری گر سرِ کیرم غصّه
از سر پَرَدت گر سر و پا تشویشی

رباعی 112




افسانه بوَد همچو سلیمان اسحَق
دریا خورَد آن خورده فریب از زورق
رفتی پی اعمال نکو رفتم لیک
اندر پی کونهای نکو من یا حق

رباعی 111



روزم همه شب گشت و شبم شد شبتر
چشمان تو از مَه به شبم کوکب تر
مفکن به جهنمم که کون اَر کردم
این بس که مرا کرده لواطم ابتر

رباعی 110




کشتم به جهان غفلت و آهم محصول
خود کرده ام از اشرف خلقت معزول
با رفتن سر کون نشود آسوده
باشد پس ِ هر عرض بیش از وی طول

رباعی 109




گفتی نخورم در رمضان گفتم چشم
گفتی نکنم تا نکنی بر من خشم
یک شد دو و دو چند و شد احکامت بیش
از آنکه بوَد بر چُل پیغمبر پشم

رباعی 108




گشتم پی ِ ِ تو ای بَس و گردیدم گرد
حسرت همه اندیشه ام و آهم ورد
در مکتب دهر ارچه بیاموزندت
ملاش کند کون شب و روز از شاگرد

رباعی 107



تابیده به ما مهر و مه و اختر ها
چشمم شده از دوری هریک تر ها
با یاد تو کیرم شده گر اینگونه
با کون تو گردد بس از این شخ تر ها


رباعی 106




جایی نشدم در دل سنگینت یافت
موی سیهت بیرق تقدیرم بافت
دیبا که فلک کرده به هجده سالش
پیش از خط ِ ختنه گاه ، از هم بشکافت

رباعی 105



گر میرم و گر مانم و باشم بی تو
اما و اگر ، آهی و کاشم بی تو
در باغ پَسَت سرو روان آن کو بود
با دست ِ جلق اکنون بخراشم بی تو

رباعی 104



از رسم جهان وه چه کشیدم فریاااد
پیمانه وی اَه که چشیدم فریاااد
اندر کف خود خرزه خود دیدم دوش
جای گل ِ کون بین که چه چیدم فریااااااد

رباعی 103



از بستر ِ دی هر که سحر بر جسته
از نو شده شب غرق همان آهسته
سولاخ نکو آنکه به کونت بر کند
گویی به جهان کار ِ تو می دانسته

رباعی 102



تابیدن خورشید اگر از بهرم بود
بی تو همه ملک جهان زهرم بود
کون تو و صد چون تو همی کردم گر
با ما و نه بر ما کهر دهرم بود

رباعی 101



تا سر بوَدَم تن ندهم بر ذلت
یک باشم و گر لشگر باطل ملت
دانم نه که بی مویی کونت بوده
یا پهنی چُل پارگیش را علت