۱۳۸۵ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

خَرزاکون


بر آرم چُلی این هوا از لباس
دَرم کون و گویم خدارا پاس
که چل چون برآید نخوابد دگر
کند کون که گردد هوا بی حواس
تُپل گر که شد خوشه کون پسر
زمان درو گشته و فصل داس
یکی کون بیمو توانگر چو تو
یکی کلّه بی مو چو من آس و پاس

***
چُلا سوی کون می شوی گر که تو
پسر قبل رفتن ولی شق بشو
که بر درگه کون نیابی تو راه
که جای چماقست و نی چوب کاه
در آن کون که کیران خر رفته در
چلی چون تو دیگر ندارد ثمر
که بدریده گردیده آن کون چو دوش
تو امشب چرا بر میاری خروش؟
***
من آنم که کونها بَسا دیده ام
ز کونها تو را چون پسندیده ام
تو هم دل به کیرم نبستی چه حیف
نخوردی خیارم تو در فصل سیف
به کُنجی خزیدم کنار از جهان
نگایم تو را چون چرا مردمان؟
ز کون کَسان دل چو بُبریده ام
به دست چپ این خرزه چسبیده ام
**
ولی امشب آیم شبیخون زنم
به کیر شقم من رَه کون زنم
بگایم چنانش که رستم بداد
کس و کون تهمینه بر گای باد
دگر روز آید و لی کون تو
نتاند که دیگر کند خیز و دو
چو بدریده گردیده دوشینه وی
نکن اسب کون را تو بیهوده هی
که اینست فرجام کونها همه
نشانند بر کیر و یا خود بنه
کند پاره شلوار تو خرزهی
پس آن به که کون را به چُل وا دهی
چه آنی که با دست خود نا دهی
به پس گردنی صبح فردا دهی
***
روم از پی کون به صحرای چین
نگایم چو کون کون نذارم زمین
که کون گر نهان قعر دریا بود
چلم بهر گایش مهیا بود
اگر همچو مرغان در آسمان
پرد می پرم چو تیر از کمان
وگر هم گذارد دوپا بر زمین
!هوا می دهم هر دو پایش چنین
***
چو دیشب به یکباره گاییدمت
به سمباده چل چو ساییدمت
پدیداره شد گوهر کون تو
فرا گشته کیرم به مادون تو
به مستی شبم نزد کونت گذشت
به یابوی چل نیز در آن سبز دشت
چو صبح آمدی دیدمت خفته ای
نیاید به یادم ، اشهد گفته ای؟
بکردم دگر باره کونت به چل
به گلدان کون فرو دسته گل
به یادم بیاور چو فردا رسد
به پایان (اگر) موسم گا رسد
مجال ار بود پرسمت راستی
ز زیر چلم زنده بر خاستی؟
***
ز کونهای مویین شدم بر حذر
چو بر پشمشان اوفتادم نظر
که کونهای بیمو مگر مرده اند
کسانی که گفتند ، گُه خورده اند
بدیدم خودم کون بیمو بسی
نکردم اگر چند گادش کسی
بدون کننده نشد کرده ای
مگر کون محصور در نرده ای
که آنهم بدانم به گا می رود
در آن خرزه تا انتها می رود
که کون را تو بسپار دست زمان
که تیری نهاده برت در کمان
که هر ساعتی می کشد بیشتر
کمانش که کون را کند ریش تر
گر امروز تیرش نینداخته
به فردا بدان کارت انداخته
که فردا به گایت دهد آنچنان
که کون را دهی خود به یک قرص نان
**
خدایا چل ما چه بی کون شده
چه بی لیلی این کیر مجنون شده
چلم دادی و کون تو نا داده ای
تو گاینده را چون بگا داده ای؟
خدایا چل ما که افتاده تک
بدور از کُس و کون حور و ملک
نباشد کسی کو نشیند بر آن
بر این تاج و تخت نشیمن دران
که پروانه بی شمع شبها کجا
رود گر نماندست شمعی بجا
چو شمعی شدم من جهان فوت شد
همه کون شدم من جهان لوط شد
صد آوخ که صیاد خود گشته صید
ندارد کُس و کون و دافی و زید
همه جمله هایش به آینده قید
زند بر چلش او گره وقت عید

***
سر راهم آمد یک آبی دو چَشم
سپیدینه تن ، سُرخه لب ، بور پَشم
بگفتم خدایا چه بینم کنون
نه پشم کُسست این بود ارغنون
یه سر دارد او تارهایی ز زَر
!به کونش نگر ، خیز ای کیر خر
به نزدش چو رفتم که گویم سلام
لگد زد به تخمم لگد ! والسّلام
سبو را شکست و دلم همچو جام
فتاده زمین طشتم از روی بام
چُلم شق نگشته بخوابید باز
فروگشت و نادید هرگز فراز
که با سر خُورد بر زمین نیاز
سری کو بر آید به حرص و به آز
***
کُست لشکری دارد از کُرک و پشم
فغان ار بگیرد چلم بر تو خشم
که آتش زند لشکر خصم را
بر اندازد این کوژ و کج رسم را
دهم جمله موهای کون را به دود
چنان گویی اش پشم بودی نبود
مکن جنگ با خرزه آنهم به تَه
وگرنه شوی همچو قوس و قزح
شوی پاره پاره به تعداد هفت
به کون تا تو را کیر ما چون برفت
چو تو شد دگر باز ناید دگر
! ندانسته بودی چُل است این مگر
چو پرواز خواهی که کرد ای عقاب
شبی زیر کیرم ز قبلش بخواب
تحمل نداری چو بر کونت این
دگر برنخیزی خوری چون زمین
نداری تحمل چو بر دسته بیل
چگونه شکافی پسر رود نیل
که آنان که مردان حق بوده اند
به کون زیر عالم بیآسوده اند
چو سیخی زد عالم نگفتند آخ
به لب خنده لیکن به کون رفته شاخ
که برگی اگر باد با خود برد
چنان کوه باشا که طوفان درد

**
فلاکون بسی کون به عالم نمود
همی کرد و می خواند او این سرود
که کون گر چو موشست ما گربه ایم
پلنگیم و شیر درّنده ایم
پلنگم ار آن رو که وقت شکار
بگیرد جمیع حواسش به کار
چو شیرم از آنرو که دارد قوا
زنم زور بیشینه هنگام گا
چل ما شق و هر دو پایت هوا
! نداری رهی جز دعا و دعا
***
به تخمم چرا سنگ ماتم زده
به کون آتش او جمله عالم زده
چو پرسد که اول ز جلق دم زده
بگویم پدر جدّم ، آدم ، زده
درازینه تاریخ گا خوانده ام
به مکتب چو طفلی چُلم شانده ام
تو درسم بده من سراپای گوش
شوم کیر و کاندوم سراپای پوش
تو پشتت به ما من شوم رو به تو
ببخشد بد چُل کُس خوب تو
که اندر جهان جز بدی مانده هیچ
اگر بوده خوبی نمایانده هیچ
****
روم چون به هرسوی این سوی و آن
بدیدم که گردی چو کون این جهان
که دارد بسی باد و باران و برف
بیارد بر آن بار سبزین علف
ز هر جا برآیی بر آن می روی
کی از خاک بر آسمان میروی؟
کند یا کنندش چو کون سپید
چو آدم ز کردن بیاید پدید
اگر گا نمیبودی و کیر و کُس
برون آمدستی ز کون پس به چُس؟
که گا سازد آدم که بس ساخته
ز انسان ز سلول تک یاخته
نگو گا ز کون پس ندارد ثمر
که گر زیر کیرم بخسبی دمر
بدانی که گا داردت فایده
ندادی ندانی ، بدانی بده

نخوابد چلم نا نشد تو به کَس
زند تیر بر کون در تیررَس
شب تار و کیر شق ای داد پس
به کون ای برادر به دادم برَس
که رفتن چو ماندن بباشد عبث
چلی پیش و کیر خری هم به پس

تو را گویمت درسی از زندگی
که مرگ است و لیکن به آهستگی
کنی یا کنندت ولی عاقبت
ملالت بماناد و یا خستگی
بیا نزد ما تا که بازی کنیم
کُس و کون و چل ، خایه بازی کنیم
بیا تا که دنیا به کامم شود
چلم بر کُس و می به جامم شود
بیا تا که کیرم شود همچو سنگ
بیا کن سواری بر الا کلنگ
چو گل در بهاران که بشکفته است
کُست زیر دامان تو خفته است
بهار آمده گو که بیدار شو
به کیران عالم پدیدار شو
که تا گشته استی ز عالم نهان
به تخمش نباشی ، به تخمش نمان
بیا اندر این عرصه می کن نبرد
بده کون مردانه بر کیر مرد
که مردن به میدان جنگ و ستیز
بهین از نشستن به کون پشت میز
چو گنجی نهفتی تو در زیر خاک
خود از مسکنت بهر نانی هلاک
کسی هم نگاید چو کون نا دهی
همان به دران کیر خر جادهی

اگر کیر و کون نی به عالم ببود
شب جمعه پس کار مردم چه بود؟
نه کونی که جلق را بیادش زنی
نه کیری که مرداد بادش زنی
دگر شب به بستر نیاری کُسی
دگر با حیل کون نذاری کَسی
ولی این جهان هم نیرزد به مفت
شود کار مردم خور و ریق و خفت
جهان بی کس و بی چل ای بی پدر
!بدر تار و پودش به دندان ، بدر
بگردد جهان چون ازین بوده پیش
که گردندگی را فلک بوده کیش
در این آسیا آن سپی کرده ریش
بداند چه آید پس از گرگ و میش
چه حاصل شود زین همه سال و ماه
بغیر از فسوس و وَه و کاش و آه
چه حاصل از این خرمن عمر و سال
کَنَد روزگاران چو پر ها ز بال
اگر عمر مردم ازین بیش بود
به بسیاری پشم بر پیش بود
نکردی به والله غیر از تلف
خورندی به صحرا ازین بیش علف
که بس مردمان کو ز عالم روند
پس از آنکه عمری پی نان دوند
بخوردی ، بکردی ، بریدی و خواب
به گردن ازین چار رشته طناب
ولی من بجز کردن کون خلق
بجز کیر و خایه ، کُس و کون و حَلق
ندانم به عالم چه ارزنده است
که آنکس که ناداده بازنده است
جرقّه چو ویران کند جنگلی
دو صد کون دَرد دانه خردلی
که تا قطره ای در ته جام هست
خیال و خمار و می و کام هست


اگر خرزه گردد شبی نیمه خیز
شود سرنوشتش یک از این سه چیز
یکی اینکه گر کاملا شق شود
تواند که تا دسته در کون رود
چونان تیر رسته ز بند کمان
که بر کون فرود آید از آسمان
وگر بر هدف هم نتاند نشست
به هر جا رود به ز زندان دست
اگر نیمه شق ماند و نیمه راست
کنون نیم مردانگیّ ات بجاست
اگر نیم دیگر تو خواهی رفیق
بگوشت بگیر این سخنها دقیق
بماند چل شق به جنگی سوار
که بی مرکب کون نیاید به کار
نه شمشیر خواهد کسی قبل جنگ
نه شق کرده خرزه چو بی کون تنگ
اگر هم بخوابد دگر باره ای
نباشد بَر خیزشش چاره ای
که در عالم خواب و رویا مگر
بگاید کُس تازه و کون تَر
چه در این جهان باشد از بهر وی
ندارد پناهی بجز جلق وَ می
گرسنه همان به که باشد به خواب
که تا از غذا هیچش آید به یاد
در این عالم سر به سر رنج و درد
نروییده بهتر ز صد برگ زرد
نگویم چرا کون ندادی مرا
بگویم به کیرم نگادی چرا؟
چو دعویّ کون نزد ما آوری
کنک کون تو من به چُل داوری
بری کون بیمو بَرِ اهل فن
بگایندت آنان ب کیر خَفن
ندانی تو از کون بجُز رنگ او
بدانم ولی روزن تنگ او
که بیمو اگر مو همی داشتی
نه کَس چُل به کونش همیذاشتی
که بیمویی کون ز عدل خداست
سبک باشد آن پا که دائم هواست
بگویم چرا خایه دارد کنون
شود سوی کون خرزه تا سرنگون
خدایا ببین کیر ما بر هوا
بگو نی نوازی که این نی نوا
دهان باز و چُل جوجه ماکیان
ز دریا فتاده برون ماهیان
بیا تا بگویم ز فردا تو را
من از جام و می را تو از چُل خورا
نشینیم و خندیم و گوزیم و خوش
در کون و کیر خر و یک دو هُش
مکش بار دی را کنونت به دوش
که دی رفت و دیگر نیاید به هوش
دهم دستت اکنون نخ سرنوشت
بپر بر چُل از کون درآ در بهشت
بیاویز بر تخمم و تاب خور
ز زَمزم ظرف کون پُر کُن و آب خور
دمیدند در صور و خوابیده ای
دویدند و کبکی ، خرامیده ای
تو خوابی و کیران همه در سَبو
به تا دسته با سَر بگشته فرو
چه داند به سردار تاج طلا
سر نیزه ها چیست در کربلا
تو خفتی و پاها همه در هوا
تو را خرزه چون زهر و بر کون دوا
که عدل ار بود هرچه بر جای خویش
به کون پس چُل است ار به صورت که ریش
***
مرا کون بیمو نشانم دهید
ز جمله ، ازین و از آنم دهید
که با چشم خود تا نبینم پسر
نگویم که گردد بَرَم دردسر
که کون تا به شلوار بنهفته ای
چو گویی که بیموست ، کُس گفته ای
بُوَد کون بیمو چنان کیمیا
نیابی چو گردی ، چو داری بیا
نه با گفتنت کون بیمو شوی
که دستت به هنگام گا رو شوی
همانان که کون بر هوا داشتند
بَر کیر شق هم دوا داشتند
نه یک تار مو در بدن بودشان
نه بر دست و بر پای و بر کونشان
به کیران بفرموده اما خدا
که کون را ز مویین و بیمو مگا
شنیدم بگفتم که آری ولی
کنم من قبول ، ولی اوّلی
که بیموی کون ار ضرر داشتی
نه این کیر ، مارا ثمر داشتی
که چُل را نخواهم چو بینم که اوی
نبردست ، ازکون کنی عطر و بوی
ولی کون مویینه بد سرشت
چو بدرنگ زاغ و چو کفتار زشت
نگاید کَسش نی ز پیر و جوان
مگر از فرومایگان مردمان
که ز کشنگی مرد او مرده به
ز جمله گدایان شهرست و ده
گرت کیر باشد ، و یک از دو دست
بزن جلق که اسبابش آماده است
***
بسا بیگنه سر به بالای دار
برای ملخها بسا کشت و کار
نیاید بهاری که سر ناید او
بهاران بسازد ، خزان گاید او
ببارد ، بروید گلستان زمین
بتابد بر او تا که میرد همین
که رنج و خوشی دست در دست هم
چنان خایه شادی چنان خرزه غم
که چل از پی کون و کون در حجاب
که چل پرسش و کون بباشد جواب
بیا پاسخ کیر شق را بده
ز کون و ز کُس حق او را بده
که کاخی نباشد مگر صد که کوخ
دو صد چُل زند جلق به یک کون شوخ
سپیدین تنستی ولی کیر سخت
سیاهینه پشم و سیاهینه بخت
به شب کون چو شمع و چُلم شب پره
بگیرد بدینسان ز آبش کره
به کیر شقم جرات و رو بده
بزن زخمش و نوشدارو بده
به کون رستمی کن تو سهراب کیر
رسان مرهممی ، می شود زود دیر
تو زندان غم را گشا با کلید
کند راست دانی و دانم امید
اگر نا امیدی بخواباند او
به امّید ، شق تا سحر ماند او

بیامد نوین سال و نوروز روز
شده شمع جانم ولی نیمه سوز
به غربت فتادم به زندان غم
نه جام می ام مانده نی جام جم
فلک کنده صد صد ز پشم چلم
تو هم گر کنی یک یکی بیش و کم
ولی دانم از در درایی تو زود
بگویی به کیرم تو با کون دُرود
که نازکدلان مهربانی کنند
چو بی زین به کون خرزه رانی کنند
بر آنان که تف دار فانی کنند
بده کونشان تا جوانی کنند

۱ نظر:

ناشناس گفت...

ostad ! shoma ke dobareh faal shodid ! man delam vaseye oon darshaye hayati o dastanhat tang shode !!! maro bi nasib nazarid lotfan !
eradatmand
ebnolrasoul